در باغ شهادت را نبندیدد به ما بیچارگان هرگز نخندید
مریضی لذت بخش
پس دادن پول اهدایی
بیاییم اینگونه باشیم
کنترل نگاه سخت است
برخورد بزرگوارانه
مریضی لذت بخش
شبی تاریک هنگام بازگشت، در میان برف زمستان، فقیری را دیدم که
در سرما می لرزید، ولی نمی توانستم برای او جایی گرم تهیه کنم.
تصمیم گرفتم که همان شب را مثل آن فقیر در سرما بلرزم و از
رختخواب محروم باشم. این چنین کردم و تا به صبح از سرما لرزیدم و
به سختی مریض شدم و چه مریضی لذت بخشی بود!
(شهید مصطفی چمران)
+++++++++++++++++++++++++++
پس دادن پول اهدایی
بعد خواندن عقد ، امام یک پول مختصری به شان داد، بروند مشهد،
ماه عسل. پول را داده بود به احمد آقا. گفته بود« جنگ تموم بشه ،
زیارت هم می ریم.»
با خانمش دوتایی رفتند اهواز.
شهید حاج حسین خرازی
+++++++++++++++++++++++++++++++++++
بیاییم اینگونه باشیم
همسر شهید کلاهدوزمی گوید :
اوایل ازدواجمون بود و هنوز نمیتونستم خوب غذا درست کنم. یه روز تاس کباب بار گذاشتم و منتظر شدم تا یوسف از سر کار بیاد. همین که اومد ،رفتم سر قابلمه تا ناهارو بیارم ولی دیدم همه ی سیب زمینی ها له شده ، خیلی ناراحت شدم. یه گوشه نشستم و زدم زیر گریه. وقتی فهمید واسه چی گریه میکنم ، خنده اش گرفت . خودش رفت غذا رو آورد سر سفره . اون روز اینقدر از غذا تعریف کرد که اصلا یادم رفت غذا خراب شده
شهید یوسف کلاهدوز
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
کنترل نگاه سخت است
نگذاشت تالار بگیریم،ما هم تمام مجالس را در منزل گرفتیم. خانمها دور تا دور نشسته بودند و طبق رسم داماد باید می آمد کنار عروس می نشست تا هدایای خانواده ها تقدیمشان شود. گفتم:مادرجان!عروسی است همه منتظر هستند چرا نمی آیی؟اگر نیایی فکر میکنند عیبی ایرادی داری!! گفت:نه هر فکری میخواهند بکنند از نظر اسلام درست نیست جایی بروم که این همه خانم آنجا جمع هستند. کنترل نگاه ها در این شرایط سخت است سخت!!!
شهید حسن آقاسی زاده شعرباف
+++++++++++++++++++++++++++++++
برخورد بزرگوارانه
یه روز که خسته از محل کار به منزل برگشتم دیدم بچه ها دعواشون شده
و صدا شداشون تا دم در خونه میاد. با عصبانیت وارد خونه شدم تا از عباس
گلایه کنم. دیدم داره نماز میخونه . نمازش که تمام شد ، حسابی ازش گله
کردم که چرا شما خونه بودی و بچه ها اینقدر شلوغ میکردن؟
عباس هم با مظلومیت خاصی عذرخواهی کرد. بعد که آروم شدم فهمیدم
چقدر تند باهاش حرف زدم. اصلا عباس مقصر نبود . نماز میخوند ، و بچه ها
هم از این فرصت استفاده کرده بودن . فقط به این فکر میکردم که چقدر
بزرگوارانه باهام برخورد کرد .
شهید عباس بابایی